۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

محكوم

چشم هايش را بست،چشم هايش درد می كرد،می سوخت انگار سال ها باشد كه توان خوابيدن را ازش گرفته باشند
ميل بسته شدن پلك ها ميل رهایی از همه چيز ميل يك خواب عميق وجودش را فراگرفته بود
كاغذ ها هنوز سفيد بودند ، دستش بر روی آنها می لرزيد، سست بود ، قلم را توانی نبود برای برداشتن، حرفی نداشت برای گفتن يا اگر هم حرفی بود كسی را نداشت برای خواندن
صدای فرياد ها همراه با صدای باران از پنجره بالای اتاق هجوم می‌ آورد به داخل و درفضای تاريك و نمور زندان می پيچيد و زجرش می داد
ناگاه گويی دچار جنون شده باشد دست هايش را محكم روی گوش هايش فشار داد و فرياد زد نه نه نه تمامش كنيد خواهش می كنم تمامش كنيد
قلم از دستش به زمين افتاد ، فضای اتاق تاريك تاريك تاريكتر شد وهمه چيز در يك هذيان سرد فرو رفت
****
اولين باريكه نوری كه روی صورتش تابيد او را به خودش آورد ، چشم هايش را باز كرد، دوباره همان ديوار های ضخيم و محكم
همان بوی خون، همان انعكاس صدای فرياد ها را حس كرد
در سلول اندكی بيشتر باز شد و دو سرباز وظيفه تقريبا دومتری با هيكل های درشت وعضلانی وارد شدند، زير بغلش را گرفتند وبلندش كردند
بدنش سست شده بود، پاهايش توان حركت نداشت و فقط پشت سرش روی زمين كشيده می شد
در ميان راهروهای پيچ در پيچي كه انگار پايانی نداشت ،خاطرات بی اراده از جلوی چشمانش عبور می كرد{صدای باران ،‌ صدای گام هايی برای فرار، صدای تير ، صدای ناله}
باران تندتر به شيشه های راهرو كوبيده می شد ، سر می خورد پايين و همانند كسی كه با دست روی شيشه ها را می سايد همانند كسی كه با ناخن زخم های تازه بسته اش را می شكافد  زجرش می داد و او ملتمسانه فرياد می زد نه نه نه تمامش كنيد
****
وارد حياط  كه شد آسمان تيره صبحگاهی كم كم از تراكم ابر هايش می كاست ودر افق روشنايی سرك می‌ كشيد
بی اعتنا به  وزش ملايم نسيم وصدای قار قار كلاغ ها، بی اعتنا به زمين خيس باران خورده و خاك نمور بی اعتنا به جوخه آتش و مرگ پاهای عريانش را روی زمين می كشيد و جلو می‌ رفت
كنار ديوار كه رسيد نه ديگر اثری از ترس درچهره اش نمايان بود نه اثری از وحشت و فقط پلك ها حكايت روز های بی خوابیش را می كردند
لحظه ای به آسمان نگاه كرد ، آسمانی كه اكنون اولين شعاع های پر رنگ نور از لابه لای ابر های متلاشی شده اش فرو می ريخت، دلش می خواست خيره شود به اين پرتو گرم و درخشان ولی چشم هايش می سوخت ،‌چشم هايش را بست
سرگروهبان دست هايش را پايين آورد  و بعد.........
صدای تير يك بار ديگر فضای زندان را لرزاند
 

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

ما ماهياني كوچكيم كه مدام تنگمان را دور مي زنيم براي يافتن راهي تا آرامش راهي تا خوشبختي ، در آخر نيز خسته از اين سرگرداني باز به جاي اولمان باز مي گرديم
و تو حتما نگاه مي كني و لذت مي بري از اين سرگيجه دائمي ما
تو لذت مي بري و ما هي دور مي زنيم ابعاد كوچك زندگيمان را كه با حصارهاي شيشه ايت محدودمان كردي ودر آخر ما مي مانيم واشك هاي فرو ريخته در آب و فوران فرياد حباب ها
و تو لذت مي بري؟
زمان مي گذرد و عمر مي گذرد و يكي از ما مي ميرد ، تو با چندش گوشه اي از باله اش را مي گيري و به بيرون پرتاب مي كني
و ماهي جديدي را داخل تنگ كوچكش اسير مي كني
او نيز دور مي زند و دور مي زند
و تو
 نمي دانم لذت مي بري؟

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

برای تو

معمولا وقتی می خواهی در وبلاگ چیزی بنویسی مثل این است که می خواهی جایی سخنرانی کنی
نوشته باید طوری باشد که برای تمام عموم قابل فهم باشد, قابل لمس باشد تا مخاطب راحتتر بتواند ارتباط برقرار کند, راحتتر نظر بدهد  اما چون تنها کسی که در این وبلاگ نظر می دهد تویی, من هم برای تو می نویسم, از تو می نویسم به خاطر تو می نویسم
می نویسم دلتنگم, دلتنگ برای کودکی هامون برای لحظه لحظه آن روزها برای تمام عروسکها, خوش باوری ها, ساده پنداری ها,
بازی  ها............
یادته , فقط من وتو بودیم و کلی عروسک, عروسک هایی که حرف می زدن, می خندیدن, بازی می کردن, خلاصه نمی گذاشتن تنها باشیم
وحالا دارن اون بالا توی کمد توی جعبه های قدیمی مقوایی خاک می خورن ,راستی چرا؟
چرا آدم ها روزی فراموش می کنن, یادشون میره عزیزاشونو و اون ها باید توی یک آلبوم قدیمی یا توی یک خونه قدیمی خاک  بخورن

خلاصه روزهایی که پر بود از بستنی  قیفی های آقا حقیقت ,آدامس شک های خانوم سلطان , دوچرخه سواری و کوچه پس کوچه های تنگ و باریک

چه دنیای خوبی چه دنیای پر هیاهویی, بی غمی , بی انتظاری , چه دنیای بی کرانی بود دنیای تصورات من و تو
کاش باز هم می تونستیم تصور کنیم, بازی کنیم, بازیی که فقط من و تو باشیم و عروسکها
بازیی که فقط قواعدش رو من وتو تعیین کنیم, بازیی که فقط آخرش رو من وتو بدونیم

چه دنیای خوبی بود
           کاش باز می تونستیم بچه باشیم
                 دوستت دارم پریناز عزیز

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

قطار


جا ماندم ................
چمدان هایم را گرفتم و زل زدم به قطاری که رفت ومن را گذاشت
در شهری که نه مردمانش را دوست داشتم , نه زمینش و نه آسمانش را
و من سال هاست در این شهر مانده ام سرگردان بی کس بی هوس

اکنون باز به ایستگاه آمده ام
صدای سوت قطار از دور ها می آید , چرخ ها می چرخند بر روی ریل
نزدیک نزدیک نزدیکتر می شوند و می ایستند در کنار من بی صدا
سوار قطار می شوم
روی یکی از صندلی ها می نشینم , با آنکه می دانم کسی نیست برای خداحافظی
بی اختیاراز پنجره بیرون را می نگرم می بینم مردمانی سیاه پوش را که برای
عزیزان مسافر خود وداع می گویند و اشک می ریزند
دلم می لرزد
یعنی این قطار  کجا می رود؟