۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

طناب ها


آن شب همه به او نگاه می کردند همه به او لبخند می زدند و در یک کلام همه به او توجه می کردند
جبری مدام بالا و پایین می پرید از یک طرف به طرف دیگر سن می رفت با چشم های نافذش به تماشاگران می نگریست به آنها لبخند می زد و در دل خودش را تمجید می کرد.در آخر نیز دست هایش را بالا برد و سپس به نشانه احترام کمرش را خم کرد.آنگاه با صدای تشویق تماشاچی ها پرده ها کشیده شدند. فضای پشت صحنه گرفته و تاریک بود . برخلاف جلوی سن که پر از سرزندگی و نشاط بود آنجا بی روح و دل مرده می نمود
مرد نسبتا چاقی که از ابتدای نمایش پشت سر جبری با لباس سیاه ایستاده بود با لحن سرد و بی تفاوتی رو به مرد دیگری که در فاصله چند متریش روی صندلی راحتی لمیده بود کرد و گفت (حالا چه کارش کنم؟)مرد دیگر خنده خشک و بی رحمانه ای سر داد و گفت(کارش را تمام کن)
مرد چاق تیغ موکت بریش را برداشت و بطرف جبری رفت.جبری آنچنان غرق در احساس شعف وصف ناپذیر خود بود که هیچ یک از این حرف ها را نشنید. مرد تیغ را بلند کرد .نگاه جبری لحظه ای از روی صورت بی احساس مرد به روی دست های زمخت و از آنجا به روی لبه تیغ لغزید و............
کار تمام شد.طناب ها بریده شدند و او بی حرکت به روی زمین افتاد با چشم هایی نیمه باز و لبخندی ابلهانه ..........تا ابد

پی نوشت : چه بازی بی رحمانه ای...........حداقل کمی آرام تر تکانمان بده