۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

کسی از دور می آید

    کسی از دور چشمان سیاهم را
        به زیر چشم می پاید

نمی دانم ولی شاید
   به لبخند نگاهش
      صبح را بر دیدگان کور تاریکم
         بیاراید

نمی دانم ولی شاید
    دمی این گیسوی آشفته بی تاب
        به روی شانه گرمش
            بیاساید

نمی دانم ولی شاید..............
 
                کسی از دور می آید

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

گم شدم در میان انبوه واژه هایی بی معنا
نیازی به سیاه کردن این همه کاغذ نبود
نیازی به این همه اشک نیازی به این همه فریاد
شاید می بایستی خلاصه می کردم نگاهم را
وقتی که با سیاه ترین قلم جهان روی سفیدی چشمانم حک کردند
واژه خاموش تنهایی را

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آه ای مهربانم
آغوشت را بگشا
از راهی دور  آمده ام
با لباسی آکنده از تعفن فاصله ها , شانه هایی خمیده از تکرر حادثه ها وگلویی فشرده ازبغض فرو خورده خاطره ها
که دیریست نه پای رفتن دارم و نه جای ماندن
در این روزگاری که گرگ های طمع گله های خلوص مان را دریده اند وکلاغ های هرزه گوی بلبلان صداقت مان را
بگذار تا برایت بگویم کین روزها از هر کوی وبرزنی که می گذرم و هرچه را که می نگرم همه یک واژه را زمزمه می کنند
انتظار انتظار انتظار.....................
و من بیزار از این انتظار
آه ای مهربانم
آغوشت را بگشا
که پلک هایم برهم سنگینی می کنند , برف های حسرت بر شانه هایم و سرمای اندوه بر دلم
اینک که وجودم به خواب زمستانی می رود
تو برایم بخوان , یک باردیگر برایم بخوان از آواز هزارها , از طراوت نهال ها و از بازی ماهیان در میان جویبارها
آری برایم بخوان
 دیرگاهیست بهار را از یاد برده ام

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

این شعر را پس از سه ماه خاموشی دیشب گفتم
به یاد خاطرات تلخ وشیرین سال گذشته و به یاد آقای عزیز آبادی
 به خاطر تمام زحمت ها , راهنمایی ها وتشویق هایشان
امیدوارم هر جا که باشند سربلند و موفق باشند و با اشعار زیبایشان
باز هم مرهمی بر دل زخم دیده ما بگذارند

من اینجا مانده ام تنهای تنها
       اجاق خنده ها خاموش گشته
               میان زمهریر پست اندوه
                    تنم می لرزد از سرمای فردا

من اینجا مانده ام تنهای تنها
         زپای خستگی ها مانده ام من
                در آن سو نور و شور و بزم وشادی
                           من اینجا از سیاهی خوانده ام من

در این جادوی ظلمت گونه روز
            در این افسون مغموم زمانه
              تو گویی از خوشی جا مانده ام من

تهی از هر امید مانده بر جا
       تهی از هر چراغ و شعله وشمع
               میان راه بی برگشت غم ها
                         من اینجا مانده ام تنهای تنها

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خاطره

معلم وارد کلاس می شود
یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است وبا دست دیگرش مدام قاشق داخل لیوان را می چرخاند
بچه ها سلام می کنند
معلم با لبخندی تصنعی فقط سرش را تکان می دهدبه طرف میز می رود, به نرمی روی آن می نشیند بعد بی مقدمه شروع می کند
[یه تعداد پرتقال رو بین 34 اورانگوتان تقسیم می کنیم 2 تا باقی می مونه همون تعداد پرتقال رو بین 30 تا معمار تقسیم می کنیم 10 تا باقی می مونه اگه تعداد پرتقال ها بیش از 100 تا باشد دست کم چند تا ست؟]
همه شروع می کنند به فکر کردن اما نه به مسئله , نمی دانم شاید در حال تصور کردن یک اورانگوتان هستند که در کنار یک معمار ایستاده و در حال خوردن پرتقال است شاید هم ...........
ولی آن سوی میز و نیمکت های دانش آموزان معلم روی میز نشسته , یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است و دست دیگر بی حرکت کنار بدنش قرار دارد خیره به داخل لیوان می نگرد, گویی در اعماق لیوان قهوه در جست و جوی خاطره ای است
با نگاهی نافذ, نگاهی که هر لحظه فکر می کنی می خواهد لیوان را نصف کند.به وضوح می بینم که چشمانش پر از اشک می شود جرعه ای از قهوه می نوشد وسپس با صدایی که عاری از شادی ست زمزمه وار می گوید
کی مسئله رو حل کرد؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

آدم برفی

همیشه می خندید
به من؟ به خودش؟ به تنهاییمان؟
نه او به چیزدیگری می خندید
روزها گذشت واو قطره قطره آب شد
آنگاه
چشم هایش از برکه ی وجودیتش به من خیره شد
و با تمسخر همیشگی ا ش دست های مرا, دست هایی که او را ساخته بود نگریست وهیچ نگفت
ناگهان فهمیدم
من نیز به آسمان نگاه کردم , به دست های او, لبخندی بر لبانم ظاهر شد وهیچ نگفتم

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وقتی همه خوابیم

این هم یکی دیگر ازشاهکار های بهرام بیضایی
فیلمی فوق العاده درباره مافیای سینمای ایران با بازی بی نظیر مژده شمسایی
ولی صد افسوس که هم زمان با فیلم اخراجی ها اکران شد و صد افسوس از ازدحام مردم برای فیلم اخراجی ها واستقبال کمتر از این فیلم
فیلمی سرشار از سکانس های پر محتوا و دیالوگ های تامل برانگیز
فیلمی که به لجن کشیده شدن زنی برای از لجن در آوردن شوهرش را به تصویر می کشد
مردی که عاشق زنش است وزنی که تاوان رنج ها وبدبختی هایش برای نجات همسرش نگاه های خفت بارهمسایه ها وناسزا های زیر
لبی آن هاست وسرانجام برای رهایی ازاین درد راهی جز مردن نمی یابد
فیلمی که نشان دهنده تقلای زنی برای مردن است زنی که با یک تصادف , یک فکر , یک انتخاب ویک مرگ همراه است
مرگ زنی تنها در مقابل سینمایی که همیشه بسته است
این فیلم به زیبایی نشان می دهد که آن هایی که در اوج قدرت هستند به چه شکلی با سرنوشت دیگران بازی می کنند وآن ها را به دل خواه خود تغییر می دهند
وبه زیبایی نشان می دهد که این روزها انسان هایی بر سر کار می آیند که نه بر اساس استعداد ولیاقت بلکه بر اساس روابط وضوابط
انتخاب می شوند


(مامان چرا گریه می کنی؟
گریه نمی کنم دخترم دارم تمرین می کنم برای فیلمی که شاید یک روزی بازی
کنم)