۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

آدم برفی

همیشه می خندید
به من؟ به خودش؟ به تنهاییمان؟
نه او به چیزدیگری می خندید
روزها گذشت واو قطره قطره آب شد
آنگاه
چشم هایش از برکه ی وجودیتش به من خیره شد
و با تمسخر همیشگی ا ش دست های مرا, دست هایی که او را ساخته بود نگریست وهیچ نگفت
ناگهان فهمیدم
من نیز به آسمان نگاه کردم , به دست های او, لبخندی بر لبانم ظاهر شد وهیچ نگفتم

۲ نظر:

parinaz گفت...

jaleb bud!kheili tashbihe bahali bud!bia omid var bashim ke ma be sadegi ab nemishim :)

غمباردرهمبار گفت...

نیمه شب از لب آن بام بلند/میکند ماه به ویرانه نگاه/بر سر مقبره ی عشق و نشاط/میچکد اشک غم از دیده ی ماه/همه ویرانی ویرانی شوم/آخر ای ماه چه میتابی؟آه/چهره ی مرده تماشایی نیست... دیگر از غم نسرایم سخنی/میبرم سر به گریبان سکوت!