معلم وارد کلاس می شود
یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است وبا دست دیگرش مدام قاشق داخل لیوان را می چرخاند
بچه ها سلام می کنند
معلم با لبخندی تصنعی فقط سرش را تکان می دهدبه طرف میز می رود, به نرمی روی آن می نشیند بعد بی مقدمه شروع می کند
[یه تعداد پرتقال رو بین 34 اورانگوتان تقسیم می کنیم 2 تا باقی می مونه همون تعداد پرتقال رو بین 30 تا معمار تقسیم می کنیم 10 تا باقی می مونه اگه تعداد پرتقال ها بیش از 100 تا باشد دست کم چند تا ست؟]
همه شروع می کنند به فکر کردن اما نه به مسئله , نمی دانم شاید در حال تصور کردن یک اورانگوتان هستند که در کنار یک معمار ایستاده و در حال خوردن پرتقال است شاید هم ...........
ولی آن سوی میز و نیمکت های دانش آموزان معلم روی میز نشسته , یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است و دست دیگر بی حرکت کنار بدنش قرار دارد خیره به داخل لیوان می نگرد, گویی در اعماق لیوان قهوه در جست و جوی خاطره ای است
با نگاهی نافذ, نگاهی که هر لحظه فکر می کنی می خواهد لیوان را نصف کند.به وضوح می بینم که چشمانش پر از اشک می شود جرعه ای از قهوه می نوشد وسپس با صدایی که عاری از شادی ست زمزمه وار می گوید
کی مسئله رو حل کرد؟
۲ نظر:
vaghean khatere bud!? man chizi nagereftam:(
من چه گویم که به میگون چه گذشت/آسمان داد ستمکاری داد/یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک/یک جهان لاله و گل رفت به باد/ماند مشتی خس وخاشاک به جا/کاخ بیداد فلک ویران باد!/خرمن هستی قومی را سوخت
ارسال یک نظر