۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

صبح اولین شعاع های پر نورش را از لای درزهای پرده های ضخیم پنجره عبور داد وبه روی صورت او کشید همچون دست های گرم و نوازشگری که بعد از یک خواب طولانی آدم را بیدار می کنند.در جایش غلتی زد دست های عرق کرده اش را باز کرد و به آرامی روی ملافه های خنک کنار بدنش کشید انگار که در جست وجوی کسی باشد واز اینکه دستانش با هیچ چیز احیانا سفتی برخورد نکرد شکه نشد.چشمانش را باز کرد واولین چیزی که دید نبود او بود..............
نه جیغ کشید نه اشک ریخت و نه هراسان در جست وجوی اثری از او از این اتاق به آن اتاق دوید گویی همه چیز را از قبل می داند...............
لحظه ای روی تخت دراز کشید و تجسم کرد نوعروسی ست که اولین شب پر تلاطم عمرش را تجربه کرده است تصور کرد مردی را که با مهربانی موهای روی پیشانی اش را کنار می زند گونه اش را می بوسد دست هایش را محکم می فشارد آنگاه نزدیک می شود ودر گوشش زمزمه وار می گوید:دیشب خوب خوابیدی عزیزم؟.سپس مرور کرد لحظات ناملموسی که آدم به بوی بدن کسی یا ریتم نفس هایش عادت می کند.عادت می کند به حجمی که توسط او روی تخت گرفته می شود ودر نبود او خالی می ماند بی هیچ جای گزینی.
تجسم کرد لحظه ای را که از خواب بیدار می شود کورکورانه دستانش را روی ملافه های نرم کنار بدنش می کشد واز عدم برخورد دستانش با چیز سفتی احساس دلواپسی می کند.تجسم کرد شبی را که هر دو روی تخت خوابیده اند و مرد ازش در خواست می کند و او با عصبانیت فریاد می زند:نه عزیزم امشب خستم بذار برا فردا و لحظه ای احساس شعف کرد از اینکه حداقل در رویا می توانست احساساتش را صادقانه بیان کند.
ناگهان صدای ضربه های محکمی به در رویاهای او را ناتمام گذاشت وبه او یاد آوری کرد که مهلت اجاره اتاق تمام شده.به سرعت از تختش بلند شد به بدن عریانش کش و قوسی داد وبا صدای گرفته فریاد زد: ببخشید الان می یام بیرون
با عجله دوش گرفت و لباس هایش را پوشید.یک پیرهن توری چسبان که بدن نیمه عریانش را حتی بیشتر از بدن عریانش به چشم می آورد.موهایش را به زور داخل کلاه لبه دارش فرو کرد. رژ قرمزی به روی لب هایش کشید و سایه بنفش تندی به پلک هایش زد.آنگاه بغضش را فروخورد،لبخندی تصنعی به روی صورتش نشاند و با لوندی همیشگی اش از اتاق خارج شد..............