۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

عشق شیشه ای

من داخل یک کافی شاپ شلوغ،وسط یک شهر شلوغ،کنار آدم هایی که سعی می کنند از صبح تا شب سر خودشان را شلوغ نگهدارند زندگی می کنم و دقیقا در همین جا بود که برای اولین بار او را دیدم.
یکی از روزهای سرد زمستانی بود که در کافه با هر بار باز و بسته شدنش سرمای گزنده ای را به داخل میراند و کافه از ازدیاد آدم ها به حالت انفجار در آمده بود.مشتری ها مدام هجوم می آوردند و سفارش های جورواجور می دادند و من هم به ناچار مجبور بودم هی ازاین طرف به آن طرف بروم. در یکی از همین رفت و آمد ها بود که یکدفعه چشم هایم به او افتاد.
زیبا و با وقار بود.کمری باریک قدی نسبتا بلند با بدنی به شفافی شیشه داشت که روی آن با ظرافت طراحی شده بود و سری بیضی شکل که فرو رفتگی کمی در داخل آن بر زیبایی چهره اش افزوده بود. از طرز نشستنش معلوم بود که برای استخدام به اینجا آمده بود. آخر این روز ها نیرو کم آورده بودیم و جواب گوی همه مشتری ها نمی شدیم .رئیس کافه هم با دیدنش قند در دلش آب شد و بی برو برگرد قبولش کرد.
از آن روز به بعد من یک دل نه صد دل عاشقش شدم، اصلا دیگر بخاطر او بود که کار می کردم به امید اینکه شاید لحظه ای من و او را با هم تنها بگذارند.گاهی از شدت ناراحتی از پشت میله های آب چکان او را نگاه می کردم و می گریستم، آخر من و او خیلی باهم فرق داشتیم او از شیشه بود من از ملامین او لطیف و شکننده و حساس بود من ضمخت و خشن و دندانه دار خلاصه او قاشق بود و
 من چنگال، او را در لیوان های بستنی خوری می گذاشتند من را در بشقاب های مخصوص کیک خوری....
حتی یک بار هم نشد که محض رضای خدا من و او را با هم بشویند. همیشه او در قسمت ظروف چینی بود و من در قسمت ظروف ملامین.این شد که من در حسرت لحظه ای در کنار او بودن ماندم لحظه ای که فقط من و او باشیم و نه هیچ ظرف مزخرف نشکن یا بشکنی لحظه ای که من چنگال های بلندم را آرام لای سر گودی رفته او فرو کنم و آه چه لذتی.....چه آرامشی
دیروز بود نزدیکی های غروب یکی از مشتری ها که از سرو وضعش معلوم بود از طبقه آدم حسابی آدم هاست یک قهوه سفارش داد با تکه ای کیک شکلاتی،گارسن ما که آدم خپل و چاق و بی حوصله ایست واز رفتارش معلوم است که از دسته آدم های بی خاصیت آدم هاست همین که مرا کنار کیک قرار داد با بی صلیقگی قاشق،شیشه ای را به داخل سینی پرتاب کرد
قهوه داغ بود و بدن من از قرار گرفتن در کنار قاشق،شیشه ای داغ تر.هی سعی می کردم خودم را به او برسانم ولی مگر می شد؟
مگر این کیک شکلاتی لعنتی می گذاشت؟
بعد از آن که مشتری تمام کیک شکلاتی و چای داغ اش را از حلقوم مبارک پایین فرو داد تازه متوجه شد که گوشه لباسش به بریدگی زیر میز گیر کرده است،چند دقیقه ای با لباسش کلنجار رفت سر انجام از شدت عصبانیت لباسش را محکم کشید
میز لمبر زد.من و سینی و قاشق،شیشه ای همه با هم نقش زمین شدیم...........
چشم هایم را که باز کردم قاشق،شیشه ای هزار تکه شده بود......دلم لرزید.....خودم را میان خورده شیشه ها غلتاندم دندانه هایم را میان آن ها فرو بردم و آرام گریستم
شب وقتی نظافتچی خورده نازک های بدن قاشق،شیشه ای را جمع کرد و به داخل سطل آشغال ریخت،تکه ای از شیشه ها روی بدن من جا ماند تکه ای که فکر می کنم قلبش باشد......