۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

ساعت 4:30 دقیقه صبح است و چیزی به اذان نمانده که دو دست جنون زده مرا در رختخواب وحشیانه تکان می دهد و به من می فهماند که چیزی به اذان نمانده و همگی خواب مانده ایم.
پشت دست هایم را با عجله به چشمان پف کرده ام می کشانم ،خمیازه ای نه چندان طولانی سر می دهم و روانه آشپزخانه می شوم.در دلم به همه کس وهمه چیز بد و بیراه می گویم و گلایه که آخرچه معنایی می دهد من که تا 11 شب خانه منیرخانم اینا کلفتی می کنم باید 4 صبح با هول و تکان از خواب بیدار شوم و سفره رنگین و عریض و طویل نان و سبزیمان را پهن کنم وحالا خیلی که نانمان در روغن باشد و یکی از همسایه ها مثلا مهری خانم یا حاج باقر برایمان نذری آورده باشند کنارش هم یه کاسه آشی چیزی قرار دهم.
تلوتلو خوران وارد حیاط می شوم و به طرف گوشه ای که آشپزخانه نیمه مخروبه مان قرار دارد حرکت می کنم. هنوزشب است و آسمان تاریک و گرفته.....شاید تنها چیزی که این نیرو را به من می دهد تا صبح به این زودی از خواب بیدار شوم ستاره های کوچک و فراوانی باشد که توی آسمان بالای سرم چشمک می زنند یا ماهی که کاملا قرص شده و خبر از این می دهد که 15 روز از این ماه مبارک تمام شده.........
چایم را که هرت می کشم می روم گوشه ای تکیه می دهم به پشتی و خانواده 6 نفره مان را زیر نظر می گیرم
خانواده ای که تشکیل شده از یک  پدر نیمه فلج ، مامان آرتوروزی ، دو خواهر کوچک تر از خودم که به دلیل عدم توانایی مالیمان حتی نتوانستند سیکلشان را بگیرند و خلاصه آخرین پس انداخته مامان و بابام که با کلی نذر و نیاز خدا بهشان بخشید یک پسر کوچولوی نابینا ست.من هم که بچه بزرگ خانواده باشم و کلفت و نان آور خانه که از صبح تا شب هر چه کار می کنم یا خرج برادر خواهر هایم می شود یا خرج بابای علیلم.
و از قِبَل برو رو و جمالاتی که خدا به بنده عنایت فرموده آن قدر شرح دهم که در سن 25 سالگی با این همه خواستگارهایی که در خانه مان را از جا کنده اند مانده ام!!! بالاخره مراد نئشه ای را انتخاب کنم یا علی جیب بر را..........
به خودم که می آیم می بینم همه رفته اند و من مانده ام و یک سفره پر از ظروف نشسته . مشغول جمع کردن کاسه بشقاب ها  که می شوم در دلم شروع می کنم به راز و نیاز که آخر خدایا ما که از 365 روز سال 360 روزش را روزه ایم دیگر این 30 روز چه صیغه ایست !!؟؟ و در همین حال مکاشفاتم که صدای شلپ بلندی رشته افکارم را متلاشی می کند.با عجله وارد حیاط می شوم و پدرم را می بینم که تا کمرافتاده داخل حوض ، دست و پا می زند و نمی تواند خودش را بیرون بکشد و مادرم هم از آن سر حیاط دست به سر کوبان و خاک برسر ریزان به طرف پدرم می آید و داد می زند:قاسم علی الهی که ذلیل نشی. و من در دلم می گویم:یعنی الان ذلیل نیس؟. و او ادامه می دهد: تمام لباساتو خیس کردی،مگه نگفتم هر وقت خواستی وضو بگیری منو صدا کن بیام کمکت....
بابام را که از آب می کشیم بیرون خیس و مچاله شده مثل بچه ای که کاره نادرستی انجام داده و از مادرش یک دل سیر کتک خورده گوشه ای ساکت و آرام می نشیند.دلم برایش می سوزد،همه اش تقصیر این آقا نقی در به در مانده است از وقتی که گفت پسر من هم در همین ماه مبارک شفا گرفته بابام تمام روزه هایش را می گیرد و هر روز هم ضعیف تر می شود ولی کو خبر از معجزه؟؟.....

صدای اذان که از گل دسته های مسجد محله مان بلند می شود ناخودآگاه نگاهم سرمی خورد روی بابام که حالا روبه قبله روی پای سالمش ایستاده و دست سالمش را به حالت دعا بالا گرفته ، پشتش به ماست ولی از صدای هق هق گریه هایش می توانم صورتش را مجسم  کنم ، نصفی از صورتش مثل مجسمه  خوشک و بی حالت و نصفی دیگر در هم رفته و اشک آلود. ابرویش کج شده لبش آویزان وچشمش مدام بالا و پایین می پرد.التماس می کند...........التماس می کند............
گریه ام می گیرد،دست هایم را روی گوش هایم می گذارم و به طرف آشپزخانه می روم . ای کاش این 15 روز هم تمام  شود..............
   

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

صبح اولین شعاع های پر نورش را از لای درزهای پرده های ضخیم پنجره عبور داد وبه روی صورت او کشید همچون دست های گرم و نوازشگری که بعد از یک خواب طولانی آدم را بیدار می کنند.در جایش غلتی زد دست های عرق کرده اش را باز کرد و به آرامی روی ملافه های خنک کنار بدنش کشید انگار که در جست وجوی کسی باشد واز اینکه دستانش با هیچ چیز احیانا سفتی برخورد نکرد شکه نشد.چشمانش را باز کرد واولین چیزی که دید نبود او بود..............
نه جیغ کشید نه اشک ریخت و نه هراسان در جست وجوی اثری از او از این اتاق به آن اتاق دوید گویی همه چیز را از قبل می داند...............
لحظه ای روی تخت دراز کشید و تجسم کرد نوعروسی ست که اولین شب پر تلاطم عمرش را تجربه کرده است تصور کرد مردی را که با مهربانی موهای روی پیشانی اش را کنار می زند گونه اش را می بوسد دست هایش را محکم می فشارد آنگاه نزدیک می شود ودر گوشش زمزمه وار می گوید:دیشب خوب خوابیدی عزیزم؟.سپس مرور کرد لحظات ناملموسی که آدم به بوی بدن کسی یا ریتم نفس هایش عادت می کند.عادت می کند به حجمی که توسط او روی تخت گرفته می شود ودر نبود او خالی می ماند بی هیچ جای گزینی.
تجسم کرد لحظه ای را که از خواب بیدار می شود کورکورانه دستانش را روی ملافه های نرم کنار بدنش می کشد واز عدم برخورد دستانش با چیز سفتی احساس دلواپسی می کند.تجسم کرد شبی را که هر دو روی تخت خوابیده اند و مرد ازش در خواست می کند و او با عصبانیت فریاد می زند:نه عزیزم امشب خستم بذار برا فردا و لحظه ای احساس شعف کرد از اینکه حداقل در رویا می توانست احساساتش را صادقانه بیان کند.
ناگهان صدای ضربه های محکمی به در رویاهای او را ناتمام گذاشت وبه او یاد آوری کرد که مهلت اجاره اتاق تمام شده.به سرعت از تختش بلند شد به بدن عریانش کش و قوسی داد وبا صدای گرفته فریاد زد: ببخشید الان می یام بیرون
با عجله دوش گرفت و لباس هایش را پوشید.یک پیرهن توری چسبان که بدن نیمه عریانش را حتی بیشتر از بدن عریانش به چشم می آورد.موهایش را به زور داخل کلاه لبه دارش فرو کرد. رژ قرمزی به روی لب هایش کشید و سایه بنفش تندی به پلک هایش زد.آنگاه بغضش را فروخورد،لبخندی تصنعی به روی صورتش نشاند و با لوندی همیشگی اش از اتاق خارج شد..............

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

عشق شیشه ای

من داخل یک کافی شاپ شلوغ،وسط یک شهر شلوغ،کنار آدم هایی که سعی می کنند از صبح تا شب سر خودشان را شلوغ نگهدارند زندگی می کنم و دقیقا در همین جا بود که برای اولین بار او را دیدم.
یکی از روزهای سرد زمستانی بود که در کافه با هر بار باز و بسته شدنش سرمای گزنده ای را به داخل میراند و کافه از ازدیاد آدم ها به حالت انفجار در آمده بود.مشتری ها مدام هجوم می آوردند و سفارش های جورواجور می دادند و من هم به ناچار مجبور بودم هی ازاین طرف به آن طرف بروم. در یکی از همین رفت و آمد ها بود که یکدفعه چشم هایم به او افتاد.
زیبا و با وقار بود.کمری باریک قدی نسبتا بلند با بدنی به شفافی شیشه داشت که روی آن با ظرافت طراحی شده بود و سری بیضی شکل که فرو رفتگی کمی در داخل آن بر زیبایی چهره اش افزوده بود. از طرز نشستنش معلوم بود که برای استخدام به اینجا آمده بود. آخر این روز ها نیرو کم آورده بودیم و جواب گوی همه مشتری ها نمی شدیم .رئیس کافه هم با دیدنش قند در دلش آب شد و بی برو برگرد قبولش کرد.
از آن روز به بعد من یک دل نه صد دل عاشقش شدم، اصلا دیگر بخاطر او بود که کار می کردم به امید اینکه شاید لحظه ای من و او را با هم تنها بگذارند.گاهی از شدت ناراحتی از پشت میله های آب چکان او را نگاه می کردم و می گریستم، آخر من و او خیلی باهم فرق داشتیم او از شیشه بود من از ملامین او لطیف و شکننده و حساس بود من ضمخت و خشن و دندانه دار خلاصه او قاشق بود و
 من چنگال، او را در لیوان های بستنی خوری می گذاشتند من را در بشقاب های مخصوص کیک خوری....
حتی یک بار هم نشد که محض رضای خدا من و او را با هم بشویند. همیشه او در قسمت ظروف چینی بود و من در قسمت ظروف ملامین.این شد که من در حسرت لحظه ای در کنار او بودن ماندم لحظه ای که فقط من و او باشیم و نه هیچ ظرف مزخرف نشکن یا بشکنی لحظه ای که من چنگال های بلندم را آرام لای سر گودی رفته او فرو کنم و آه چه لذتی.....چه آرامشی
دیروز بود نزدیکی های غروب یکی از مشتری ها که از سرو وضعش معلوم بود از طبقه آدم حسابی آدم هاست یک قهوه سفارش داد با تکه ای کیک شکلاتی،گارسن ما که آدم خپل و چاق و بی حوصله ایست واز رفتارش معلوم است که از دسته آدم های بی خاصیت آدم هاست همین که مرا کنار کیک قرار داد با بی صلیقگی قاشق،شیشه ای را به داخل سینی پرتاب کرد
قهوه داغ بود و بدن من از قرار گرفتن در کنار قاشق،شیشه ای داغ تر.هی سعی می کردم خودم را به او برسانم ولی مگر می شد؟
مگر این کیک شکلاتی لعنتی می گذاشت؟
بعد از آن که مشتری تمام کیک شکلاتی و چای داغ اش را از حلقوم مبارک پایین فرو داد تازه متوجه شد که گوشه لباسش به بریدگی زیر میز گیر کرده است،چند دقیقه ای با لباسش کلنجار رفت سر انجام از شدت عصبانیت لباسش را محکم کشید
میز لمبر زد.من و سینی و قاشق،شیشه ای همه با هم نقش زمین شدیم...........
چشم هایم را که باز کردم قاشق،شیشه ای هزار تکه شده بود......دلم لرزید.....خودم را میان خورده شیشه ها غلتاندم دندانه هایم را میان آن ها فرو بردم و آرام گریستم
شب وقتی نظافتچی خورده نازک های بدن قاشق،شیشه ای را جمع کرد و به داخل سطل آشغال ریخت،تکه ای از شیشه ها روی بدن من جا ماند تکه ای که فکر می کنم قلبش باشد......

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

طناب ها


آن شب همه به او نگاه می کردند همه به او لبخند می زدند و در یک کلام همه به او توجه می کردند
جبری مدام بالا و پایین می پرید از یک طرف به طرف دیگر سن می رفت با چشم های نافذش به تماشاگران می نگریست به آنها لبخند می زد و در دل خودش را تمجید می کرد.در آخر نیز دست هایش را بالا برد و سپس به نشانه احترام کمرش را خم کرد.آنگاه با صدای تشویق تماشاچی ها پرده ها کشیده شدند. فضای پشت صحنه گرفته و تاریک بود . برخلاف جلوی سن که پر از سرزندگی و نشاط بود آنجا بی روح و دل مرده می نمود
مرد نسبتا چاقی که از ابتدای نمایش پشت سر جبری با لباس سیاه ایستاده بود با لحن سرد و بی تفاوتی رو به مرد دیگری که در فاصله چند متریش روی صندلی راحتی لمیده بود کرد و گفت (حالا چه کارش کنم؟)مرد دیگر خنده خشک و بی رحمانه ای سر داد و گفت(کارش را تمام کن)
مرد چاق تیغ موکت بریش را برداشت و بطرف جبری رفت.جبری آنچنان غرق در احساس شعف وصف ناپذیر خود بود که هیچ یک از این حرف ها را نشنید. مرد تیغ را بلند کرد .نگاه جبری لحظه ای از روی صورت بی احساس مرد به روی دست های زمخت و از آنجا به روی لبه تیغ لغزید و............
کار تمام شد.طناب ها بریده شدند و او بی حرکت به روی زمین افتاد با چشم هایی نیمه باز و لبخندی ابلهانه ..........تا ابد

پی نوشت : چه بازی بی رحمانه ای...........حداقل کمی آرام تر تکانمان بده


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

عروسك چوبی

عروسك ، چوبی دلتنگ
دو چشم شيشه مشكی
ربان قرمزی دارد
حلال خنده ای كمرنگ

دو پایش لمس و آويزان
دو دست چوبيش باز است
درون سينه اش انگار
پر از رنج و پر از راز است

لباس توريش آب‍ی
 به روی دامنش پولك
نشسته بی صدا تنها
درون جعبه ای كوچك

عروسك، چوبی دلتنگ
چقدر غمگين و خاموش است
دو دست بازش انگاری
تمنای يك آغوش است

ميان مردمی دلسنگ
درون جعبه ای كوچك
نشسته روز و شب تنها
عروسك، چوبی دلتنگ 

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

مينی بوس مكانی برای...........

سرتو می كنی تو مينی بوس ، يه مينی بوس قديمی رنگ و رو رفته متعلق به دهه چهل كه درشم بزور باز و بسته می شه، سرك می كشی ميبينی همه صندلی ها پرشده با آدم هايی كه همه تو دلشون میگن ما كه نشستيم بی خيال بقيه كه وايستادن، ولی چاره ای نيست چون پول برای دربستی نداری و مينی بوس ديگه هم 45 دقيقه بعد میاد، ميری سوار ميشی كنار يكی از صندلی ها واميستی كه روش يه خانومه نسبتا جونی با پسرش نشسته ،چند لحظه بعد يه پيرزن با لهجه تركی از ته مینی بوس داد میزنه ( اين آگاراننده كوجاس پس، های آگا پسرجلو نشستی، يه بوگ بزن راننده بياد)
در مينی بوس دوباره بازميشه اين دفعه يك لشگر آدم می ريزه تو، تو خودتو جمع و جور می كنی تا مردم رد شن بعد دوباره  پيرزنه  شروع می كنه (عجب اين آگاراننده آدم پدرسوخته ايه ، آگا پسر بوگ بزن بريم خونه گشنمونه)
مينی بوس حركت ميكنه تو دستاتو قفل ميكنی تو ميله ها ی بالا سرت بعد از مدتی احساس می كنی كسی از پشت دستاشو می چسبونه رو رونای پات بر می گردی نگاش میكنی ميبينی يه مرده جونی با كيف سام سونت و كاپشن چرمی وايستاده ، با خودت ميگی بابا اينكه آدم حسابيه حتما اشتباه كردی، كمی جابه جا  میشی خودتو جمع و جور میكنی ولی اين دفعه نه تنها دستهاشو بلكه كاملا نيم تنه به پايينشو می چسبونه پشت كپل های تو ، تو داغ میكنی انگار آب جوش ريخته باشن تو تنت  احساس میكنی  لختت كردن دارن تو ملاعام بهت تجاوز میكنن  حالا هی تو دلت بهش فحش میدی ولی چون آدمی خجالتی هستی حتی ديگه برنمی گردی نگاش كنی،از شانست همون موقع اون مادر و پسربچه پياده میشن و تو با يه دختره ديگه ميشينی رو صندلی، يه نفس راحت میكشی
و بغضتو غورت ميدی، حالا تو راحت رو صندلی نشستی بی خيال بقيه كه وايستادن
چند دقيقه كه می گذره صدای جيغ و داد يه زن  ميان سالی رو ميشنوی كه صندلی پشتيه تو نشسته (مرديكه  بی شعور،حروم زاده بی خواهر مادر)همون  مرد است ، چند قدمی كنار میره و بی هيچ معذرت خواهی تو ايستگاه بعدی پياده میشه
بلافاصله زن ميان سال شروع ميكنه(آره من ديدم اون مرديكه خودشو چسبونده بود به اين دختره اين دختره هم كه حتما از خدا خواسته، چی بگم والا حتما فكر كرده همه مثل اين دخترن)
حالا تو سرتو تكيه ميدی به شيشه آروم اشكاتو پاك میكنی و تاسف می خوری نه تنها برای جامعه مريض اطرافت بلكه بيشتر برای خودت كه در بدترين شرايط سكوت كردی ...........  

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

همين طور كه ما داشتيم شام می خورديم ، دوربينش رو روشن كرد و شروع كرد به فيلم گرفتن
اول از سفره و مخلفاتش بعد هم از صورت های ما كه مشغول خوردن  بوديم ، برگشتم و گفتم عمو بعد از اين همه سال شما هنوز دست از كارتون بر نداشتيد؟ برگشت و حرف جالبی زد گفت بعضی از لحظات رو نمی شه برای كسی تعريف كرد مثلا اينكه مامانت چقدر زحمت كشيد وچقدر غذا بهمون چسبيد ، فقط و فقط تنها راهش اينكه دوربين رو روشن كنی و از لپ های پر و خالی شده ديگران فيلم بگيری.................
راست می گفت ، البته بعضی از لحظات رو علاوه بر اينكه نه می شه تعريف كرد نه می شه نوشت حتی نمی شه نشون هم داد  اونم با هيچ دوربينی بغير از دوربين حافظه  و من هيچ وقت نفهميدم چرا حافظه ما بيشتر از آنكه تصوير ها رو حفظ كند احساسات رو نگه می دارد انگار كه هميشه احساسات بر همه چيز قالب می شوند يا بهتر بگويم ماندگاريشان از همه چيز بالا تر است
نكته قابل توجه ديگر برای من اين است كه يك تصوير را می شود بدون احساس شرح داد اما يك احساس را نمی شود بدون تصوير  بيان كرد مانند آبی كه شكل مشخصی ندارد و حتما با يد داخل ظرفی ريخته شود يا هوايی كه تا وارد بادكنك نشود برای ما قابل لمس نيست