۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

پری

پری بر روی صندلی نشسته بود.مثل همیشه موهای خرمایی اش را دو دسته کرده بود.یک دسته را پشت سرش و دسته دیگر را روی شانه سمت چپش ریخته بود.یک پایش را روی پای دیگر انداخته ,یک دستش را زیر چانه اش نهاده و دست دیگرش را هم به آن دست قلاب کرده بود.مثل همیشه لبخندی شیطنت آمیز به روی لبانش آویخته بود و با چشمان مرطوب عسلی اش به روبه رو می نگریست......
اگر چشمانش را می گرداند می توانست دراور نامرتب , لباس های مچاله شده محمود روی زمین , رو تختی چروکیده در پایین تخت, پنجره نیمه باز دیوار کنار تخت و غبار ضخیمی که روی آینه و پنجره کشیده شده بود را ببیند.
ولی نیازی نبود او همه چیز را می دانست.حتی تعداد لیوان های نشسته و بشقاب های جرم گرفته روی میز را هم حدس میزد.......
بو کشید .بوی محمود می آمد و دلتنگی و چند شاخه گل یاس پژمرده شده در گلدان بیرون پنجره
چقدر دلش برای دست های محمود تنگ شده بود که گاه و بی گاه می پرید و دست ها را به دور کمرش  حلقه می کرد
این روز ها آنقدر به انتظار محمود نشسته و به رو به رو خیره شده بود که دیگر یادش رفته بود چند وقت است از اینجا رفته...

شب شده بود.اتاق و پری هر دو در تاریکی شب غلطیده بودند که صدای کفش های مردانه  ای بر روی پله ها شنیده شد . چند ثانیه بعد صدای پاشنه کفش های زنانه به گوش رسید و از پی آن چند خنده تیز و کوتاه......
کلید در قفل در چرخید. محمود همراه با زنی وارد خانه شد. هر دو به سمت اتاق خواب رفتند. زن در اتاق چرخی زد سپس اشاره به قاب عکس روی میز کرد و گفت:اِ پس زنم داری.....
محمود بی آنکه جواب دهد پرید دست هایش را به دور کمر زن حلقه کرد بوسه ای بر روی لب هایش زد او را به روی تخت انداخت و شروع کرد به در آوردن لباسش
زن لحظه ای تردید کرد. محمود لبانش را به گونه های او کشید و آهسته زمزه کرد :(نگران نباش اون الان اینجا نیست بیمارستانه یعنی تیمارستانه)و آنگاه صدای قهقهه تمسخر آمیز هر دو در هم پیچید...
پری با چشمان مرطوب عسلی اش به رو به رو می نگریست.اگر چشمانش را می گرداند می توانست محمود را در حال هم آغوشی با آن زن ببیند ولی ترسید نتوانست.......
زن نیم خیز شد و گفت:چراغو خاموش کن محمود چشام در اومد
محمود دستانش را بلند کرد و صدای خورد شدن چیزی شنیده شد.زن با نگرانی پرسید : چی شد؟؟
محمود نگاهی به زمین انداخت و گفت :هیچی دستم خورد قاب عکسه افتاد........

پری بر روی صندلی چرخداری نشسته بود و در نور کم سوی اتاق 302 در حالی که عکس محمود را بغل گرفته بود با چشم های مرطوب عسلی اش آرام آرام به خواب رفت ......