۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

مردمان این شهر

فراموشت می کنند
در میان کوچه های پیچ در پیچ ذهنشان زودتر از آنکه باورت بشود پیر می شوی,بوی کهنگی می گیری,بوی گندیدگی
خاکسترت می کنند زیر انگشتان خاک.....
در میان مغزهای آکنده از خیال های رنگینشان فکر ماندگاری بسرت نزند
اینجا هیچ چیز جاودانه نمی ماند......
اگر کسی برایت لبخند زد دست هایت را نگشا
عاشق شدن اشتباه فاحشیست که فقط فاحشگان این شهر را به آن متهم می کنند
اینجا نه کسی عاشقت می شود نه دوستت خواهد داشت
در عوض تا دلت بخواهد برایت سکوت می کنند
طولانی و عذاب آور.........
و تو یا می توانی تمام عمرت را چشم به راه فرشته ای بمانی
یا عادت کنی به غریبه ماندن به غریبانه زیستن
به نگاه سرد ناآشنای آشنایت
به عبور بی تفاوت عابری که عمری در کنارش بوده ای.....
مردمان این شهر به یادت نخواهند آورد.........
.
.
بس است دیگر 
بی خودی حرف خاطره را به وسط میاور
اینجا هیچ اتفاقی خاطره نمی شود