۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

با بی ستارگی چه باید کرد

یک زمانی عاشق این بودم که سرم بگیرم بالا و ساعت ها خیره شم به این ضیافت چراغانی شده

اون وقت بشینم وتا صبح دونه دونه سثاره ها رو بشمرم

نمی دونم از بچگی یه جور علاقه عجیبی داشتم به این سقف آبی بی کران برای همین تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم فیزیک بخونم و

منجم شم

بزرگ شدم کنکور شرکت کردم فیزیک قبول شدم

وحالا سرم می گیرم بالا می بینم توی آسمون یه ستاره هم وجود نداره

من موندم ویه آسمون بی ستاره