۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

كماكان ناتمام

چو شعری مانده تا پايان
   من اينجا خسته ام زين ذهن هذيان گوی تب دارم
      به دل می خواهم از يك سو سرايم
            سوی ديگر واژه كم دارم

من اينجا مملو از دردم
     برای خستگی هايی كه جانم را امانی نيست
        پی يك واژه می گردم

من اينجا چون گداي‍ی ژنده و مسكين
   به عريانی عيانم من
       چو شعری مانده تا پايان و من
            محتاج يك واژه
                 كماكان ناتمامم من

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

ديريست كه ديگر زندگ‍‍ی را خيال می كنم گوشه ای از ذهن خودم
دلبند كسی می شوم كه حتی مرا به خاطر هم نمی آورد و من روز ها و شب ها به يادش خيال می بينم
افسوس كه وقتی چشمانم را باز می كنم حقيقت سيلی محكمی به صورتم می كوبد
آری  اشتباه من اينست كه هميشه به خيال هايم بيش از حقيقت شان بها داده ام

پی نوشت :‌ اگر تو هم به اندازه من تنها بودی بی پروا دل می بستی حتی به نسيمی گذرا