۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

ديريست كه ديگر زندگ‍‍ی را خيال می كنم گوشه ای از ذهن خودم
دلبند كسی می شوم كه حتی مرا به خاطر هم نمی آورد و من روز ها و شب ها به يادش خيال می بينم
افسوس كه وقتی چشمانم را باز می كنم حقيقت سيلی محكمی به صورتم می كوبد
آری  اشتباه من اينست كه هميشه به خيال هايم بيش از حقيقت شان بها داده ام

پی نوشت :‌ اگر تو هم به اندازه من تنها بودی بی پروا دل می بستی حتی به نسيمی گذرا

۱ نظر:

غمباردرهمبار گفت...

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد/بختم ار یار شودرختم از اینجا ببرد