۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

خندیدی.......
بلند و یکسره خندیدی.....
از دور ها از خیلی دورها......
روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بودی,تاب می خوردی و مرا می نگریستی
می گریستم؛درون اتاق خلوت خودم
ناگاه
خیالت از روی صندلی بلند شد, جلو آمد سرم را روی شانه هایش گذاشت دستانش را پشت تنم و مرا به خودش فشرد
خیالت سرد بود؛تنم از این بر خورد یکه خور
.
.
تو از دور ها دست هایم را دیدی؛ معلق در هوا که به چیزی در پوچی چنگ می زدم
هوا را می بوسیدم ؛هوا را می بلعیدم
و خندیدی.....
خشک و تحقیر آمیز خندیدی.....
 خیالت اما مهربان بود.آرام نگاه می کرد آرام می خندید.....
نمی دانم چند ساعت و چند روز بود که خودم را به حلقه دست های خیال یخ بسته ات آویخته بودم
و از سرمای وجودش می مکیدم
دیگر تمام حرارت از تنم رفته بود
کبود شده بودند لبانم صورتم دستانم و آنگاه
آخرین تکه تپنده وجودم سکون یافت...........
نگاهم روی سفیدی سقف خوابش برد؛ چشمان خیالت روی تن مرده ام گریست,جلوتر آمد از روی گونه هایم بوسید و از توهم دیوار ها گذشت .....
.
.
تو خندیدی......
پیروزمندانه خندیدی....
آنگاه در تاریکی یک بعد از ظهر زمستانی شومینه را خاموش کردی....
واقعیت رفتنت یخ بست
برای ابد بی آنکه فاسد شود.........