۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

كماكان ناتمام

چو شعری مانده تا پايان
   من اينجا خسته ام زين ذهن هذيان گوی تب دارم
      به دل می خواهم از يك سو سرايم
            سوی ديگر واژه كم دارم

من اينجا مملو از دردم
     برای خستگی هايی كه جانم را امانی نيست
        پی يك واژه می گردم

من اينجا چون گداي‍ی ژنده و مسكين
   به عريانی عيانم من
       چو شعری مانده تا پايان و من
            محتاج يك واژه
                 كماكان ناتمامم من

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

ديريست كه ديگر زندگ‍‍ی را خيال می كنم گوشه ای از ذهن خودم
دلبند كسی می شوم كه حتی مرا به خاطر هم نمی آورد و من روز ها و شب ها به يادش خيال می بينم
افسوس كه وقتی چشمانم را باز می كنم حقيقت سيلی محكمی به صورتم می كوبد
آری  اشتباه من اينست كه هميشه به خيال هايم بيش از حقيقت شان بها داده ام

پی نوشت :‌ اگر تو هم به اندازه من تنها بودی بی پروا دل می بستی حتی به نسيمی گذرا

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

محكوم

چشم هايش را بست،چشم هايش درد می كرد،می سوخت انگار سال ها باشد كه توان خوابيدن را ازش گرفته باشند
ميل بسته شدن پلك ها ميل رهایی از همه چيز ميل يك خواب عميق وجودش را فراگرفته بود
كاغذ ها هنوز سفيد بودند ، دستش بر روی آنها می لرزيد، سست بود ، قلم را توانی نبود برای برداشتن، حرفی نداشت برای گفتن يا اگر هم حرفی بود كسی را نداشت برای خواندن
صدای فرياد ها همراه با صدای باران از پنجره بالای اتاق هجوم می‌ آورد به داخل و درفضای تاريك و نمور زندان می پيچيد و زجرش می داد
ناگاه گويی دچار جنون شده باشد دست هايش را محكم روی گوش هايش فشار داد و فرياد زد نه نه نه تمامش كنيد خواهش می كنم تمامش كنيد
قلم از دستش به زمين افتاد ، فضای اتاق تاريك تاريك تاريكتر شد وهمه چيز در يك هذيان سرد فرو رفت
****
اولين باريكه نوری كه روی صورتش تابيد او را به خودش آورد ، چشم هايش را باز كرد، دوباره همان ديوار های ضخيم و محكم
همان بوی خون، همان انعكاس صدای فرياد ها را حس كرد
در سلول اندكی بيشتر باز شد و دو سرباز وظيفه تقريبا دومتری با هيكل های درشت وعضلانی وارد شدند، زير بغلش را گرفتند وبلندش كردند
بدنش سست شده بود، پاهايش توان حركت نداشت و فقط پشت سرش روی زمين كشيده می شد
در ميان راهروهای پيچ در پيچي كه انگار پايانی نداشت ،خاطرات بی اراده از جلوی چشمانش عبور می كرد{صدای باران ،‌ صدای گام هايی برای فرار، صدای تير ، صدای ناله}
باران تندتر به شيشه های راهرو كوبيده می شد ، سر می خورد پايين و همانند كسی كه با دست روی شيشه ها را می سايد همانند كسی كه با ناخن زخم های تازه بسته اش را می شكافد  زجرش می داد و او ملتمسانه فرياد می زد نه نه نه تمامش كنيد
****
وارد حياط  كه شد آسمان تيره صبحگاهی كم كم از تراكم ابر هايش می كاست ودر افق روشنايی سرك می‌ كشيد
بی اعتنا به  وزش ملايم نسيم وصدای قار قار كلاغ ها، بی اعتنا به زمين خيس باران خورده و خاك نمور بی اعتنا به جوخه آتش و مرگ پاهای عريانش را روی زمين می كشيد و جلو می‌ رفت
كنار ديوار كه رسيد نه ديگر اثری از ترس درچهره اش نمايان بود نه اثری از وحشت و فقط پلك ها حكايت روز های بی خوابیش را می كردند
لحظه ای به آسمان نگاه كرد ، آسمانی كه اكنون اولين شعاع های پر رنگ نور از لابه لای ابر های متلاشی شده اش فرو می ريخت، دلش می خواست خيره شود به اين پرتو گرم و درخشان ولی چشم هايش می سوخت ،‌چشم هايش را بست
سرگروهبان دست هايش را پايين آورد  و بعد.........
صدای تير يك بار ديگر فضای زندان را لرزاند
 

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

ما ماهياني كوچكيم كه مدام تنگمان را دور مي زنيم براي يافتن راهي تا آرامش راهي تا خوشبختي ، در آخر نيز خسته از اين سرگرداني باز به جاي اولمان باز مي گرديم
و تو حتما نگاه مي كني و لذت مي بري از اين سرگيجه دائمي ما
تو لذت مي بري و ما هي دور مي زنيم ابعاد كوچك زندگيمان را كه با حصارهاي شيشه ايت محدودمان كردي ودر آخر ما مي مانيم واشك هاي فرو ريخته در آب و فوران فرياد حباب ها
و تو لذت مي بري؟
زمان مي گذرد و عمر مي گذرد و يكي از ما مي ميرد ، تو با چندش گوشه اي از باله اش را مي گيري و به بيرون پرتاب مي كني
و ماهي جديدي را داخل تنگ كوچكش اسير مي كني
او نيز دور مي زند و دور مي زند
و تو
 نمي دانم لذت مي بري؟

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

برای تو

معمولا وقتی می خواهی در وبلاگ چیزی بنویسی مثل این است که می خواهی جایی سخنرانی کنی
نوشته باید طوری باشد که برای تمام عموم قابل فهم باشد, قابل لمس باشد تا مخاطب راحتتر بتواند ارتباط برقرار کند, راحتتر نظر بدهد  اما چون تنها کسی که در این وبلاگ نظر می دهد تویی, من هم برای تو می نویسم, از تو می نویسم به خاطر تو می نویسم
می نویسم دلتنگم, دلتنگ برای کودکی هامون برای لحظه لحظه آن روزها برای تمام عروسکها, خوش باوری ها, ساده پنداری ها,
بازی  ها............
یادته , فقط من وتو بودیم و کلی عروسک, عروسک هایی که حرف می زدن, می خندیدن, بازی می کردن, خلاصه نمی گذاشتن تنها باشیم
وحالا دارن اون بالا توی کمد توی جعبه های قدیمی مقوایی خاک می خورن ,راستی چرا؟
چرا آدم ها روزی فراموش می کنن, یادشون میره عزیزاشونو و اون ها باید توی یک آلبوم قدیمی یا توی یک خونه قدیمی خاک  بخورن

خلاصه روزهایی که پر بود از بستنی  قیفی های آقا حقیقت ,آدامس شک های خانوم سلطان , دوچرخه سواری و کوچه پس کوچه های تنگ و باریک

چه دنیای خوبی چه دنیای پر هیاهویی, بی غمی , بی انتظاری , چه دنیای بی کرانی بود دنیای تصورات من و تو
کاش باز هم می تونستیم تصور کنیم, بازی کنیم, بازیی که فقط من و تو باشیم و عروسکها
بازیی که فقط قواعدش رو من وتو تعیین کنیم, بازیی که فقط آخرش رو من وتو بدونیم

چه دنیای خوبی بود
           کاش باز می تونستیم بچه باشیم
                 دوستت دارم پریناز عزیز

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

قطار


جا ماندم ................
چمدان هایم را گرفتم و زل زدم به قطاری که رفت ومن را گذاشت
در شهری که نه مردمانش را دوست داشتم , نه زمینش و نه آسمانش را
و من سال هاست در این شهر مانده ام سرگردان بی کس بی هوس

اکنون باز به ایستگاه آمده ام
صدای سوت قطار از دور ها می آید , چرخ ها می چرخند بر روی ریل
نزدیک نزدیک نزدیکتر می شوند و می ایستند در کنار من بی صدا
سوار قطار می شوم
روی یکی از صندلی ها می نشینم , با آنکه می دانم کسی نیست برای خداحافظی
بی اختیاراز پنجره بیرون را می نگرم می بینم مردمانی سیاه پوش را که برای
عزیزان مسافر خود وداع می گویند و اشک می ریزند
دلم می لرزد
یعنی این قطار  کجا می رود؟

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

کسی از دور می آید

    کسی از دور چشمان سیاهم را
        به زیر چشم می پاید

نمی دانم ولی شاید
   به لبخند نگاهش
      صبح را بر دیدگان کور تاریکم
         بیاراید

نمی دانم ولی شاید
    دمی این گیسوی آشفته بی تاب
        به روی شانه گرمش
            بیاساید

نمی دانم ولی شاید..............
 
                کسی از دور می آید

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

گم شدم در میان انبوه واژه هایی بی معنا
نیازی به سیاه کردن این همه کاغذ نبود
نیازی به این همه اشک نیازی به این همه فریاد
شاید می بایستی خلاصه می کردم نگاهم را
وقتی که با سیاه ترین قلم جهان روی سفیدی چشمانم حک کردند
واژه خاموش تنهایی را

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آه ای مهربانم
آغوشت را بگشا
از راهی دور  آمده ام
با لباسی آکنده از تعفن فاصله ها , شانه هایی خمیده از تکرر حادثه ها وگلویی فشرده ازبغض فرو خورده خاطره ها
که دیریست نه پای رفتن دارم و نه جای ماندن
در این روزگاری که گرگ های طمع گله های خلوص مان را دریده اند وکلاغ های هرزه گوی بلبلان صداقت مان را
بگذار تا برایت بگویم کین روزها از هر کوی وبرزنی که می گذرم و هرچه را که می نگرم همه یک واژه را زمزمه می کنند
انتظار انتظار انتظار.....................
و من بیزار از این انتظار
آه ای مهربانم
آغوشت را بگشا
که پلک هایم برهم سنگینی می کنند , برف های حسرت بر شانه هایم و سرمای اندوه بر دلم
اینک که وجودم به خواب زمستانی می رود
تو برایم بخوان , یک باردیگر برایم بخوان از آواز هزارها , از طراوت نهال ها و از بازی ماهیان در میان جویبارها
آری برایم بخوان
 دیرگاهیست بهار را از یاد برده ام

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

این شعر را پس از سه ماه خاموشی دیشب گفتم
به یاد خاطرات تلخ وشیرین سال گذشته و به یاد آقای عزیز آبادی
 به خاطر تمام زحمت ها , راهنمایی ها وتشویق هایشان
امیدوارم هر جا که باشند سربلند و موفق باشند و با اشعار زیبایشان
باز هم مرهمی بر دل زخم دیده ما بگذارند

من اینجا مانده ام تنهای تنها
       اجاق خنده ها خاموش گشته
               میان زمهریر پست اندوه
                    تنم می لرزد از سرمای فردا

من اینجا مانده ام تنهای تنها
         زپای خستگی ها مانده ام من
                در آن سو نور و شور و بزم وشادی
                           من اینجا از سیاهی خوانده ام من

در این جادوی ظلمت گونه روز
            در این افسون مغموم زمانه
              تو گویی از خوشی جا مانده ام من

تهی از هر امید مانده بر جا
       تهی از هر چراغ و شعله وشمع
               میان راه بی برگشت غم ها
                         من اینجا مانده ام تنهای تنها

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خاطره

معلم وارد کلاس می شود
یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است وبا دست دیگرش مدام قاشق داخل لیوان را می چرخاند
بچه ها سلام می کنند
معلم با لبخندی تصنعی فقط سرش را تکان می دهدبه طرف میز می رود, به نرمی روی آن می نشیند بعد بی مقدمه شروع می کند
[یه تعداد پرتقال رو بین 34 اورانگوتان تقسیم می کنیم 2 تا باقی می مونه همون تعداد پرتقال رو بین 30 تا معمار تقسیم می کنیم 10 تا باقی می مونه اگه تعداد پرتقال ها بیش از 100 تا باشد دست کم چند تا ست؟]
همه شروع می کنند به فکر کردن اما نه به مسئله , نمی دانم شاید در حال تصور کردن یک اورانگوتان هستند که در کنار یک معمار ایستاده و در حال خوردن پرتقال است شاید هم ...........
ولی آن سوی میز و نیمکت های دانش آموزان معلم روی میز نشسته , یک دستش به لیوان بزرگ قهوه است و دست دیگر بی حرکت کنار بدنش قرار دارد خیره به داخل لیوان می نگرد, گویی در اعماق لیوان قهوه در جست و جوی خاطره ای است
با نگاهی نافذ, نگاهی که هر لحظه فکر می کنی می خواهد لیوان را نصف کند.به وضوح می بینم که چشمانش پر از اشک می شود جرعه ای از قهوه می نوشد وسپس با صدایی که عاری از شادی ست زمزمه وار می گوید
کی مسئله رو حل کرد؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

آدم برفی

همیشه می خندید
به من؟ به خودش؟ به تنهاییمان؟
نه او به چیزدیگری می خندید
روزها گذشت واو قطره قطره آب شد
آنگاه
چشم هایش از برکه ی وجودیتش به من خیره شد
و با تمسخر همیشگی ا ش دست های مرا, دست هایی که او را ساخته بود نگریست وهیچ نگفت
ناگهان فهمیدم
من نیز به آسمان نگاه کردم , به دست های او, لبخندی بر لبانم ظاهر شد وهیچ نگفتم

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وقتی همه خوابیم

این هم یکی دیگر ازشاهکار های بهرام بیضایی
فیلمی فوق العاده درباره مافیای سینمای ایران با بازی بی نظیر مژده شمسایی
ولی صد افسوس که هم زمان با فیلم اخراجی ها اکران شد و صد افسوس از ازدحام مردم برای فیلم اخراجی ها واستقبال کمتر از این فیلم
فیلمی سرشار از سکانس های پر محتوا و دیالوگ های تامل برانگیز
فیلمی که به لجن کشیده شدن زنی برای از لجن در آوردن شوهرش را به تصویر می کشد
مردی که عاشق زنش است وزنی که تاوان رنج ها وبدبختی هایش برای نجات همسرش نگاه های خفت بارهمسایه ها وناسزا های زیر
لبی آن هاست وسرانجام برای رهایی ازاین درد راهی جز مردن نمی یابد
فیلمی که نشان دهنده تقلای زنی برای مردن است زنی که با یک تصادف , یک فکر , یک انتخاب ویک مرگ همراه است
مرگ زنی تنها در مقابل سینمایی که همیشه بسته است
این فیلم به زیبایی نشان می دهد که آن هایی که در اوج قدرت هستند به چه شکلی با سرنوشت دیگران بازی می کنند وآن ها را به دل خواه خود تغییر می دهند
وبه زیبایی نشان می دهد که این روزها انسان هایی بر سر کار می آیند که نه بر اساس استعداد ولیاقت بلکه بر اساس روابط وضوابط
انتخاب می شوند


(مامان چرا گریه می کنی؟
گریه نمی کنم دخترم دارم تمرین می کنم برای فیلمی که شاید یک روزی بازی
کنم)

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

با بی ستارگی چه باید کرد

یک زمانی عاشق این بودم که سرم بگیرم بالا و ساعت ها خیره شم به این ضیافت چراغانی شده

اون وقت بشینم وتا صبح دونه دونه سثاره ها رو بشمرم

نمی دونم از بچگی یه جور علاقه عجیبی داشتم به این سقف آبی بی کران برای همین تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم فیزیک بخونم و

منجم شم

بزرگ شدم کنکور شرکت کردم فیزیک قبول شدم

وحالا سرم می گیرم بالا می بینم توی آسمون یه ستاره هم وجود نداره

من موندم ویه آسمون بی ستاره