همیشه می خندید
به من؟ به خودش؟ به تنهاییمان؟
نه او به چیزدیگری می خندید
روزها گذشت واو قطره قطره آب شد
آنگاه
چشم هایش از برکه ی وجودیتش به من خیره شد
و با تمسخر همیشگی ا ش دست های مرا, دست هایی که او را ساخته بود نگریست وهیچ نگفت
ناگهان فهمیدم
من نیز به آسمان نگاه کردم , به دست های او, لبخندی بر لبانم ظاهر شد وهیچ نگفتم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
jaleb bud!kheili tashbihe bahali bud!bia omid var bashim ke ma be sadegi ab nemishim :)
نیمه شب از لب آن بام بلند/میکند ماه به ویرانه نگاه/بر سر مقبره ی عشق و نشاط/میچکد اشک غم از دیده ی ماه/همه ویرانی ویرانی شوم/آخر ای ماه چه میتابی؟آه/چهره ی مرده تماشایی نیست... دیگر از غم نسرایم سخنی/میبرم سر به گریبان سکوت!
ارسال یک نظر