۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

مينی بوس مكانی برای...........

سرتو می كنی تو مينی بوس ، يه مينی بوس قديمی رنگ و رو رفته متعلق به دهه چهل كه درشم بزور باز و بسته می شه، سرك می كشی ميبينی همه صندلی ها پرشده با آدم هايی كه همه تو دلشون میگن ما كه نشستيم بی خيال بقيه كه وايستادن، ولی چاره ای نيست چون پول برای دربستی نداری و مينی بوس ديگه هم 45 دقيقه بعد میاد، ميری سوار ميشی كنار يكی از صندلی ها واميستی كه روش يه خانومه نسبتا جونی با پسرش نشسته ،چند لحظه بعد يه پيرزن با لهجه تركی از ته مینی بوس داد میزنه ( اين آگاراننده كوجاس پس، های آگا پسرجلو نشستی، يه بوگ بزن راننده بياد)
در مينی بوس دوباره بازميشه اين دفعه يك لشگر آدم می ريزه تو، تو خودتو جمع و جور می كنی تا مردم رد شن بعد دوباره  پيرزنه  شروع می كنه (عجب اين آگاراننده آدم پدرسوخته ايه ، آگا پسر بوگ بزن بريم خونه گشنمونه)
مينی بوس حركت ميكنه تو دستاتو قفل ميكنی تو ميله ها ی بالا سرت بعد از مدتی احساس می كنی كسی از پشت دستاشو می چسبونه رو رونای پات بر می گردی نگاش میكنی ميبينی يه مرده جونی با كيف سام سونت و كاپشن چرمی وايستاده ، با خودت ميگی بابا اينكه آدم حسابيه حتما اشتباه كردی، كمی جابه جا  میشی خودتو جمع و جور میكنی ولی اين دفعه نه تنها دستهاشو بلكه كاملا نيم تنه به پايينشو می چسبونه پشت كپل های تو ، تو داغ میكنی انگار آب جوش ريخته باشن تو تنت  احساس میكنی  لختت كردن دارن تو ملاعام بهت تجاوز میكنن  حالا هی تو دلت بهش فحش میدی ولی چون آدمی خجالتی هستی حتی ديگه برنمی گردی نگاش كنی،از شانست همون موقع اون مادر و پسربچه پياده میشن و تو با يه دختره ديگه ميشينی رو صندلی، يه نفس راحت میكشی
و بغضتو غورت ميدی، حالا تو راحت رو صندلی نشستی بی خيال بقيه كه وايستادن
چند دقيقه كه می گذره صدای جيغ و داد يه زن  ميان سالی رو ميشنوی كه صندلی پشتيه تو نشسته (مرديكه  بی شعور،حروم زاده بی خواهر مادر)همون  مرد است ، چند قدمی كنار میره و بی هيچ معذرت خواهی تو ايستگاه بعدی پياده میشه
بلافاصله زن ميان سال شروع ميكنه(آره من ديدم اون مرديكه خودشو چسبونده بود به اين دختره اين دختره هم كه حتما از خدا خواسته، چی بگم والا حتما فكر كرده همه مثل اين دخترن)
حالا تو سرتو تكيه ميدی به شيشه آروم اشكاتو پاك میكنی و تاسف می خوری نه تنها برای جامعه مريض اطرافت بلكه بيشتر برای خودت كه در بدترين شرايط سكوت كردی ...........  

۴ نظر:

نوید گفت...

خب نمی دونم تو په طور به پدیده ها نگاه می کنی! فکر می کنی می تونی یک لحظه جای اون آقاهه باشی و نیلوفر اون دختری باشه که تو اتوبوس داری بهش نگاه میکنی و دربارش فکر میکنی، و در بارش عملی رو انجام می دی؟ می تونی؟

سبوی شکسته گفت...

تنها دلیل سکوتش خجالت نبود
او شک داشت تمام مدت .نمی توانست یا شاید هم نمی خواست حقیقت آنچه را که اتفاق می افتد باور کند
بعداز اینکه خانه آمد و بعد از چند ساعتی گریه
فکر کرد شاید آن مرد مریض باشد شاید به خاطر اختلالات هرمونی یا هر کوفت دیگری غیر ارادی این کار را می کند فکر کرد شاید خودش هم از این کار ناراحت است و شب ها برای خودش زار زار گریه می کند.برای همین دلش سوخت هم برای خودش وهم برای او
خب بگذریم از این دختر خجالتی دیوانه که البته نه در آن لحظه ولی بعدا توانست تا حد کمی خودش رو حالا به درستی یا غلط جای آن مرد بگذارد

در این لحظه ها همه چیز را از دست می دهی اول از همه جسارتت ، بعد عقلت منطقت و حتی احساست را نه می توانی گریه کنی ونه فریاد بزنی
مات و مبهوت می شوی،با خودت می گویی
حتما کابوس است بیدار می شوم از این خواب رغت انگیز.کار تمام می شود وتو... هرگز بیدار نخواهی شد، تا پایان عمرت بایک کابوس نا تمام

نتیجه نوشت: فکر می کنم حس ترس و نفرتی که در ما زنده می شود مانع از این بشود که بتوانیم
خودمان را بجای شخص متجاوز قرار دهیم
گاهی این پدیده ها هستند که خودشان را به تو نشان می دهندهمان طور که می خواهند آن هم آنقدر ناگهانی که تو مجبور می شوی همان طوری قبولشان کنی

غمباردرهمبار گفت...

نقدبازارجهان بنگرو آزار جهان/گر شمارانه بس این سودوزیان مارابس!!!

مریم گفت...

برای همه ی ما اتفاق افتاده
همین اتفاق های حال بهم زن که بعد از مدتی باورشون می کنی
و بعد مثل یه سیلی که اولش صورتتو داغ می کنه می فهمی که کم کم باید اعتراف کنی حجم کثیری از آدمهای جامعه ات مریضن
من می تونم خودم رو بذارم جای اون آدم ...
اما...
مگه نه اینکه ما هم توی همین جامعه زندگی می کنیم، ما هم همون جاییم...
خجالت، ترس، مواجه شدن با اتفاقی که درکش نمی کنی، تربیت خانوادگیت، عدم اطمینان به اطرافت...همه ی اینا اون لحظه می آد جلوی چشمت و تو نمی تونی چیزی بگی...
سکوتت رو می فهمم نیلوفر...اشکت رو هم...