۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

سال ها بود که عاشقانه به دنبالش می رفت
بی آنکه دیده شود،بی آنکه شنیده شود
بی چشم داشتی از سپاس و قدر دانی
خسته از این همه اصرار برای فهمیده شدن،خسته از این همه زمزمه شاعرانه بی پاسخ
سر انجام ایستاد.......
و برای آخرین بار نگاهش کرد
برای آخرین بار در صورت مغرور آن پیکره راز آلود به دنبال بهانه ای برای ماندن گشت
بی خودی به لب های بسته اش نگریست خودش هم خوب می دانست هیچ کلمه امیدوارانه ای از میانشان بیرون نخواهد آمد
ایستاد....
و برای اولین بار ضرب آهنگ دور شدن قدم های پیکره را شنید
برای اولین بار حسی از دلتنگی و رهایی وجودش را پر کرد
با پشت دست رطوبت چشمانش را گرفت و بی صدا از میان دیوار گذشت


پیکره سر به هوا توقف طولانی او را نفهمید
تا آنکه در غروب آفتاب،نا گاه نگاهش از دیوار به روی زمین افتاد
ایستاد......
بهت زده به اطرافش نگریست .دیوانه وار به دور خودش چرخید......
ایستاد....
و در میان سایه های بلند و کشدار موجودات اطرافش
بی آنکه دیده شود، بی آنکه شنیده شود
دردمندانه فریاد کشید.........من سایه ام را کشتم




 



 

هیچ نظری موجود نیست: