۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

تابلوی نقاشی

عادتش شده بود.هر وقت که دلش می گرفت خیره می شد به تابلوی روی دیوار اتاق و غرق در خط و خطوط نقاشی، افکار در هم بر هم اش را زمزمه وار زیر لبانش می سرود.

تابلو تصویر عریان زنی بود که در تاریکی پس ضمینه نقاشی تنها با نور ضعیف شمعی پدیدار شده بود.باریکه روشنایی فقط سر ، سینه و خطوط ناواضحی از کناره ی ران هایش را روشن کرده بود.
دسته ای از موهایش موج زده روی بالش و دسته ای دیگر پشت گوش هایش آرام گرفته بود.چشمان خمارش ، لبان سرخ نیمه متبسمش و سفیدی صورت درخشانش حالتی قدیس گونه داشت.
زن دستانش را پایین سینه هایش قلاب کرده و به نقطه ی مبهوتی در هوا خیره شده بود.
گویی فرشته ی وحی را دیده باشد..........
 
آن شب باز ماتم زده جلوی تابلو ایستاد.سیگاری گوشه لبانش گذاشت .
آتش زد.......
و تمام اتاق در دود غلیظ سیگار بلعیده شد.
 
 
وقتی که سایه های کشدارمان روی دیوار کنار تخت روی هم می رقصید،در روشنایی بی جان غروب آفتاب صورت رنگ پریده اش را دیدم،چشمانش می خندید و لبانش....لبانش طعم سیگار می داد و دلتنگی....
چند بوسه؟؟؟چند بوسه فرانسوی می توانست دلتنگی این همه روزهای دوریش را جبران کند؟؟؟!!!.....
وقتی که با روطوبت لبانمان تن یکدیگر را رنگ زدیم .دستها را به کمر هم حلقه کردیم.مثل نماد ین و یانگ..........
انگار فقط نقطه ای تا کامل شدنمان باقی بود.
شب شده بود و در تاریکی پر هیاهوی اتاق چیزی جز سنفونی کوبش قلب هایمان شنیده نمی شد........
هنوز دایره ی مان کامل بود،مثل پازلی در هم فرو رفته بودیم.
صورتم را چرخاندم،پایین تخت برایم انگار کیلومتر ها ارتفاع داشت.مثل کودکی که لبه پرتگاه باشد دستانم را دور بدنش محکم کردم.
گفتم:از ارتفاع می ترسم.مرا بفشار،مثل اناری میان دستانت.......
مرا فشرد. آنچنان قوی که احساس کردم پوسته ام شکافت و سپس......شهد سرخ رنگی که روی تخت می چکید...
دیگر بوی انار همه جا را گرفته بود.........
بعد از آن دستانش شل شد، انگاری پوست سفت تنم خسته اش کرده باشد و من آبلمو شده ............
نگاهش کردم، با چشمان نیمه بازش نگاهم کرد.....در اغما بودم ، لبانم با حالتی نیمه هوشیار  زمزمه می کرد
دلم می خواست زمان می ایستاد. من ، او، خوش بختیمان خشک شده در یک تابلوی نقاشی......
طوری که صدایم را شنیده باشد بلند شد، روی تنم خیمه زد و به چشمانم خیره ماند
آنگاه لبانش را بر گوشم  فشرد....برایم شعری خواند، شعری که تا آن زمان ناسروده مانده بود
من گوش می کردم شعر که پایان یافت دیگر هیچ صدایی  شنیده نشد......
نه تپش های قلبمان و نه تیک تاک ساعت روی دیوار .....چه شده بود؟؟ نکند واقعا زمان ایستاده باشد!!!!!!!............
قبل از آنکه حقیقت را بفهمم از تخت پایین آمد.دستانم را روی بدن خشک شده ام قلاب کرد.سیگاری از جیبش در آورد ، گوشه ی لبانش گیراند و آتش زد.....
آنگاه در ظلمات بی انتهای  اتاق گم شد............

هیچ نظری موجود نیست: