این شعر را پس از سه ماه خاموشی دیشب گفتم
به یاد خاطرات تلخ وشیرین سال گذشته و به یاد آقای عزیز آبادی
به خاطر تمام زحمت ها , راهنمایی ها وتشویق هایشان
امیدوارم هر جا که باشند سربلند و موفق باشند و با اشعار زیبایشان
باز هم مرهمی بر دل زخم دیده ما بگذارند
من اینجا مانده ام تنهای تنها
اجاق خنده ها خاموش گشته
میان زمهریر پست اندوه
تنم می لرزد از سرمای فردا
من اینجا مانده ام تنهای تنها
زپای خستگی ها مانده ام من
در آن سو نور و شور و بزم وشادی
من اینجا از سیاهی خوانده ام من
در این جادوی ظلمت گونه روز
در این افسون مغموم زمانه
تو گویی از خوشی جا مانده ام من
تهی از هر امید مانده بر جا
تهی از هر چراغ و شعله وشمع
میان راه بی برگشت غم ها
من اینجا مانده ام تنهای تنها
۲ نظر:
عالی ولی تنها نه!
باغ صدخاطره خندید/عطرصد خاطره پیچید/یادم آمد که شبی باهم ازآن کوچه گذشتیم...
ارسال یک نظر