۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

قطار


جا ماندم ................
چمدان هایم را گرفتم و زل زدم به قطاری که رفت ومن را گذاشت
در شهری که نه مردمانش را دوست داشتم , نه زمینش و نه آسمانش را
و من سال هاست در این شهر مانده ام سرگردان بی کس بی هوس

اکنون باز به ایستگاه آمده ام
صدای سوت قطار از دور ها می آید , چرخ ها می چرخند بر روی ریل
نزدیک نزدیک نزدیکتر می شوند و می ایستند در کنار من بی صدا
سوار قطار می شوم
روی یکی از صندلی ها می نشینم , با آنکه می دانم کسی نیست برای خداحافظی
بی اختیاراز پنجره بیرون را می نگرم می بینم مردمانی سیاه پوش را که برای
عزیزان مسافر خود وداع می گویند و اشک می ریزند
دلم می لرزد
یعنی این قطار  کجا می رود؟

۱ نظر:

غمبار درهمبار گفت...

تودانی کاین سفرهرگزبه سوی آسمان ها نیست.به سوی پهندشت بی خداوندی است که باهرجنبش نبضم هزاران اخترش پژمرده و پرپربه خاک افتند.