۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

كماكان ناتمام

چو شعری مانده تا پايان
   من اينجا خسته ام زين ذهن هذيان گوی تب دارم
      به دل می خواهم از يك سو سرايم
            سوی ديگر واژه كم دارم

من اينجا مملو از دردم
     برای خستگی هايی كه جانم را امانی نيست
        پی يك واژه می گردم

من اينجا چون گداي‍ی ژنده و مسكين
   به عريانی عيانم من
       چو شعری مانده تا پايان و من
            محتاج يك واژه
                 كماكان ناتمامم من

۶ نظر:

غمباردرهمبار گفت...

زیباترازهمیشه.دردمندترازهمیشه.میزان دردمندی شعر دلنشین بودنشه پس دل نشین تر ازهمیشه.ممنون.

blank گفت...

دوست دارم مدام تکرار کنم .
کسی که قلم بدست میگیره باید دردی رو روی کاغذ بیاره که ملموس باشه .
گاهی هم آنقدر شخصیه که کسی به عمق مفهومش پی نمیبره اما با این حال در سرش با بود و نبود های ذهن خودش تصویری خلق میکنه که برای خودش همه دنیاشه .
خوشحالم از اینکه تاثیری گذاشتم و هیچ چیز در دنیا به زیبائی این نیست .
و خوشحالم از بودن تو که خالق چنین تصویری از دردی که حرف خیلی هاست .
درد خیلی ها ...

عليرضا مترصد گفت...

كماكان ناتماميم ما. كماكان ناتمام...ناقص...بدبخت!:ي

عليرضا مترصد گفت...

لينك شدي عزيز

CHAKAVAK گفت...

نیلوفر عزیزم.این شعرت رو خیلی دوست دارم.به دوستم هم دادم(البته با ذکر نام)

مریم گفت...

نگفته بودی...چرا! گفته بودی که شعر می گی!اما نگفته بودی اینقدر توی شعر کار درستی!:)